
راز موجود عجیب ، شناخت خود
مژگان مشتاق
بعدازظهر یک روز گرم تابستانی، سیاوش آرام و ساکت روی پله های ایوان خانه مادربزرگ نشسته بود و به خاک بازی گنجشک های کوچک در باغچه نگاه می کرد. او آن قدر در فکر بود که متوجه آمدن مادربزرگ و ستاره نشد. مادربزرگ دستی به شانه سیاوش زد و گفت: «پسرم، چرا اینقدر ناراحتی؟» سیاوش نگاهی به او کرد و با ناراحتی جواب داد: «چیزی نیست؛ فقط از دست خودم عصبانی هستم چون نمی توانم خیلی از کارها را انجام دهم...
موارد مرتبط