
خراب کاری گرگ ها ، ابراز احساسات
مژگان مشتاق
یک روز که تیزدندان حسابی غذا خورده بود، کنار آبشار زیر درختی دراز کشید تا کمی بخوابد. چیزی نگذشت که صدای خُرخُرش به هوا بلند شد. گرگ قهوه ای چند دقیقه ای مشغول بازی شد اما فکر بچه های دهکده یک لحظه هم از ذهنش بیرون نمی رفت. او با خود فکر کرد قبل از بیدار شدن پدرش کمی بازی بچه ها را تماشا کند. با این فکر به سرعت به سمت دهکده به راه افتاد...
موارد مرتبط