
داستان ماجرای حرف گمشده
ماجرای حرف گمشده، داستان کمک یک مداد به دو حرف قاف و ب هست، که دوست گمشدهشان را پیدا کنند.
«قاف» و «ب» هر دو نشسته بودند و گریه میکردند. هیچ چیزی آنها را خوشحال نمیکرد. نه سیب و انگور خوشمزه و نه اسباببازیهایی که داشتند.
مداد از کنار آنها رد میشد که دید قاف و ب نشستهاند و گریه میکنند.
مداد پرسید:
- چه شده؟ چرا گریه میکنید؟
قاف در بین گریههایش گفت:
- ما سه تا رفیق بودیم. نمیدانم چه شد که یکی از ما گم شد و حالا ما دو نفر بی معنا شدهایم. کمی فکر کن «قب، معنا دارد؟ از نظر تو قب معنا دارد؟
مداد به آرامی گفت:
- نه، قب معنا ندارد؛ اما این که گریه ندارد. صبر کنید. من یک حرف دیگر میان شما بگذارم تا همه چیز درست شود.

ب خوشحال شد:
- هان، مداد جان. آن رفیق ما را پیدا کن لطفا.
مداد نزدیکتر آمد و میان آنها حرف «الف» را نوشت.
- ببینید حالا دیگر شما بی معنا نیستید. شما «قاب» شدهاید.
قاف گریه اش تمام شده بود، اما هنوز غمگین بود و گفت:
- قاب خوب است؛ وسیلهای مهم و زیبا هم است ولی ما قاب نبودیم. ما یک چیز دیگر بودیم، یک چیز مهم.

مداد ناراحت نشد. یک حرف دیگر را میان آنها نوشت. اینبار حرف «ت» را اضافه کرد.
به این ترتیب، از آن سه حرف کلمهی «قتب» درست شد.
هم ب و هم قاف ناراحت شدند.
قاف گفت:
- مگر قتب معنا دارد؟
ب ادامه داد:
- ما که گفتیم، معنا داشتیم. این که معنا ندارد.

مداد گفت:
- خب، این که ناراحتی ندارد. من حالا یک حرف دیگر میانتان میگذارم. بینیم چی میشود.
و بعد حرف «دال» را نوشت.
قاف خندید:
- هاهاهاهاها... قدب... فکر نمی کنم این کلمه معنا داشته باشد.
ب هم خندید:
- خودت فکر کن، قدب چیست؟
مداد هم خندید:
- راست می گویید قدب معنا ندارد. آخر کار من فکر کردن نیست، من فقط میتوانم بنویسم. فکر کردن کار کسی است که مرا در دست میگیرد. حالا که کسی اینجا نیست، باید خودمان تلاش کنیم.

قاف گفت:
- درست است مداد جان.
مداد این بار حرف «میم» را نوشت.
قاف وب چنان خندیدند که اشک در چشم هایشان حلقه زد.
ب گفت:
- این هم کلمه شد؟ «قمب»؟

مداد گفت:
- من که گفتم کار من فکر کردن نیست اما کمی صبر کنید. من حرفهای دیگری هم میتوانم بنویسم.
این بار مداد حرف «ط» را میان آنها نوشت و گفت: حالا بهتر شد؟ همین رفیقتان بود؟
قاف گفت:
- «قطب» کلمهی بامعنایی است. به قطب شمال که بروی، خرسهای سفید را میبینی. به قطب جنوب که بروی، پنگوئنهای زیبا را میبینی. اما ما قطب نبودیم، ما چیز مهمتری بودیم. همه ما را دوست داشتند، ما قطب نبودیم.

مداد گفت:
- ببینید، ما بازی خوبی را شروع کردهایم. همین که حالا شما گریه نمیکنید، خوب است. نگران نباشید حالا حرف دیگری را مینویسم، شاید همین رفیقتان باشد.
و حرف «واو» را نوشت.
قاف و ب بلند خندیدند.
قاف گفت:
- این که «قوب» شد. قوب یعنی چه؟ کسی میداند؟
ب گفت:
- این کلمه بی معناست.
مداد کمی خسته شد. از سر و رویش عرق میبارید. اما همچنان به نوشتن ادامه میداد.

مداد گفت:
- من تلاش میکنم دوست گمشدهتان را پیدا کنم تا خوشحال شوید.
وقتی مداد «ی» را نوشت، قاف و ب دوباره کمی غمگین شدند و گفتند ما «قیب» نبودیم، ما چیز مهمی بودیم. آدمها از ما مواظبت میکردند و ما را دوست داشتند. به خاطر نگهداری از ما ورزش میکردند و غذای سالم میخوردند.

مداد از تلاش دست برنداشت و گفت:
- مهم این است که ناامید نشویم، حالا حرف «لام» را مینویسم. ببینید چی میشود.
همین که حرف لام نوشته شد، چشمهای قاف و ب برق زدند. هر دو خوشحال شدند و شروع به جست و خیز کردند و بعد هر دو از دو طرف لام پیش آمدند و او را در آغوش گرفتند.
ب گفت:
- بله.. بله مداد جان، همین رفیق ما است. ما همین رفیقمان را گم کرده بودیم.
قاف با هیجان ادامه داد:
- دقیقا خودش است. همین رفیق عزیز ماست. حالا باید ازش بپرسیم، کجا رفته بود و چرا ما را تنها گذاشته بود!
لام با لبخندی گفت:
- نمیدانم چه اتفاقی افتاد، شاید کسی مرا پاک کرد یا باران روی سرم ریخت. خودم هم نمیدانم، اما حالا خیلی خوشحالم که مرا پیدا کردید. تشکر مداد جان که ما را دوباره به هم رساندی.
مداد دست قاف و لام و ب را گرفت و گفت:
- خوشحالم که به هم رسیدید.
اگر گفتید با پیدا شدن «لام» چه کلمهای ساخته شد؟

