
آیا بهترین سن یادگیری زبان برای کودکان وجود دارد؟
اگر در یادگیری، یک دوره بحرانی خاص وجود داشته باشد و بخواهیم دغدغهی استفاده بهینه از آن را داشته باشیم، مناسب است به پرورش ظرفیتهای ذهنی کودک برای یادگیری فکر کنیم.
شاید شما هم کسانی را دیده باشید که معتقدند بهترین سن یادگیری زبان برای کودک، سه سال اول یا پنج سال اول یا هفت سال اول زندگی است.
عدد و رقم مهم نیست
اصل ماجرا این است که آنها معتقدند دورهای وجود دارد که یادگیری زبان در آن بسیار قویتر و اثربخشتر از سایر دورههاست و باید از آن دورهی حساس، به بهترین شیوهی ممکن استفاده شود.
اصطلاح Critical Period یا بازه بحرانی یا دوره حیاتی از همینجا نشات میگیرد.
فرضیهی بازهی حیاتی یادگیری
یا CPH \ Critical Period Hypothesis
همان طور که از نامش پیداست یک فرضیه است.
فرضیهای که بر مبنای آن، کودکان در یک بازه ی مشخص محدود، حداکثر توان یادگیری زبان و کلمات را دارند. پس از دورهی حیاتی، این توانایی به تدریج کاهش مییابد.
قبل از هر چیز، لازم است تاکید کنیم که بحث و اختلاف نظر در مورد بازه بحرانی یادگیری همچنان به سرانجام نهایی نرسیده است.
این بحث مخالفان و موافقان خودش را دارد.
علت نهایی نشدن بحث را هم باید در این بدانیم که به هر حال از یک فرضیه صحبت میکنیم. اگر این فرضیه بتواند به شکلی دقیق و علمی سنجیده شود، میتوان آن را رد یا تایید کرد.
اما تا کنون، این فرضیه بیشتر بر آنالوژی بین روانشناسی و زیست شناسی استوار بوده است.
دوران بحرانی در زیست شناسی
اگر با زیست شناسان در مورد دوران بحرانی یا Critical Period صحبت کنید، برای شما مثالهای متعددی خواهند زد و مفهوم آن را توضیح خواهند داد.
دوران رشد جنین از نطفه تا ماههای نخستین، نمونههای متعددی از این نوع دورههای بحرانی را در خود دارد.
به این مثال توجه کنید:
در سالهای 1954 تا 1960 میلادی، یک داروی تسکیندهنده و خوابآور برای زنان باردار تولید و عرضه شد که طی مدت سه سال، موجب شد حدود ده هزار کودک با دستهای ناقص (با رشد بسیار کم) به دنیا بیایند
علتهای مختلفی به عنوان منشاء این عارضه مطرح میشد و چند سال طول کشید تا به صورت قطعی مشخص شد که باید مشکل را در داروی کونترگان جستجو کرد.
این دارو، حاوی مادهای به نام تالیدومید بود. اگر تالیدومید در بیست و ششمین روز زندگی جنین مصرف شود، فرایند رشد دست نوزاد، تقریبا متوقف میشود.
اگر همین دارو در روز بیست و هفتم یا بیست و هشتم مصرف شود، دست تا آرنج رشد میکند. اما در همانجا متوقف میشود.
هنوز هم در صورتی که زنان، نیازمند مصرف تالیدومید باشند، باید همزمان داروهای ضدبارداری مصرف کنند تا این اطمینان حاصل شود که جنین در چهارمین هفتهی زندگیاش در معرض عوارض این دارو قرار نخواهد گرفت.
در زیست شناسی، دوران بحرانی به سادگی قابل درک و تجربه است. برخی رشدها فقط در دورههای مشخص اتفاق میافتند و اگر در آن مقطع انجام نشوند یا مانعی در مسیر آنها قرار بگیرد، هرگز قابل جبران نیستند.

دوران بحرانی در روانشناسی و رشد تواناییهای ذهنی (Cognition)
همهی چالش از اینجا آغاز میشود که آیا میتوان مشابه مثال فوق و مثالهای دیگر در زمینهی اعضای بدن را به کارکردهای مغز هم تعمیم داد؟
موافقان، بر این باور هستند که مغز هم درست مانند هر بخش دیگری از بدن، میتواند مقاطع حساس در رشد خود داشته باشد.
مخالفان، معتقدند که تعداد زیاد نورونهای مغز و ساختار بسیار تغییرپذیر و پویای آن، عملا رشد مغز را بسیار پیچیدهتر و انعطافپذیرتر کرده و رشد و یادگیری در مغز، دیگر کاملا ساده و خطی نیست.
اولین نکته که شاید برای شما جالب باشد این است که برخی تجربهها نشان میدهند که اگر کودک، در مقطع مشخصی از همکلامی با دیگران و شنیدن حرفهای دیگران مطلقا محروم باشد، توانایی حرف زدن را تا حد زیادی از دست میدهد.

جنی، دختری که امروز یک مثال کلاسیک در این مورد است، از زمان تولد به مدت 13 سال در یک اتاق حبس بوده و بعدا هرگز نتوانست قدرت تکلم خود را به صورت کامل باز یابد. او چند کلمهای را آموخت، اما گرامر جملات را هرگز یاد نگرفت (منبع: کتاب مقدمهای بر چامسکی و نظریه زبان او)
اما یک نکته را فراموش نکنید:
اگر کسی را در شرایطی قرار دادیم که به صورت مطلق، چیزی نشنید و چیزی نگفت و از زبانش استفاده نکرد و مغزش در زمینهی مهارت کلامی توسعه نیافت، نمیتوانیم به سادگی نتیجههای کلیتری بگیریم:
مثلا نمیتوانیم بگوییم هر چقدر بیشتر کودک را در معرض گفتگو و کلمات قرار دهیم، الزاما مغز او در این زمینه بهتر رشد میکند. محرومیت مطلق از یک محرک، میتواند گیرندهها یا پردازندههای آن را حذف کند. اما شاید هنگام قرار گرفتن در معرض محرک، دیگر شدت و مقدار چندان مهم نباشد.
همچنین، اینکه کودک یک زبان – مثلا زبان مادری – را بیاموزد و مغزش برای مهارت کلامی توسعه پیدا کند، با اینکه بگوییم باید زبان دوم و سوم را هم در همان مقطع بیاموزد تفاوت دارد. شاید همین که توانایی کلامی مغز توسعه پیدا کرد، برای اینکه در بزرگسالی، زبانهای دیگر را بیاموزد کافی باشد.
مطالعات پروفسور هاکوتا از دانشگاه استنفورد یکی از نمونههای نقض نظریهی دوره بحرانی است .
او توانایی حرف زدن حدود دو میلیون و سیصدهزار نفر مهاجر را بررسی کرد. مهاجرانی که زبان اولیهی آنها چینی یا اسپانیایی بود.
در نهایت، مهمترین نکتهای که در تحقیقاتش مشاهده شد این بود که روند رشد تسلط بر زبان، به سطح آموزش رسمی فرد و نیز مدت زمان استفادهی او از زبان دوم (مدتی که از مهاجرتش گذشته) ربط دارد و نمیتوان رابطهی معنیداری بین توانایی یادگیری و سن برقرار کرد.
مطالعهی وضعیت زبان بیش از دو میلیون نفر نشان میدهد که روند یادگیری زبان دوم، میتواند تابع سطح تحصیلات و نیز مدت زمان استفاده از زبان دوم باشد؛ اما ارتباطی بین سن فرد و روند یادگیری زبان او مشاهده نمیشود.
البته در این نوع تحقیقات (درست مشابه آزمونهای رسمی بینالمللی زبان) به مواردی مانند دامنه لغات و توانایی جمله سازی و ارسال و دریافت و درک پیام توجه میشود و مواردی مثل لهجه مورد توجه قرار نمیگیرد.
مدافعان فرضیهی CPH تحقیقاتی انجام دادهاند که نشان میدهد لهجهی افرادی که در بزرگسالی زبان میآموزند به خوبی کسانی که در کودکی آموختهاند نیست.
اما گروه دیگری که تحقیقات این مدافعان را بررسی کردهاند، اعلام میکنند که مسئله به توانایی یادگیری برنمیگردد. بلکه مغز بزرگسالان، بهتر تشخیص میدهد که توان و انرژی خود را صرف چه چیزی بکند. مغز که ماشین حرفهای صرفهجویی در مصرف انرژی است در سن بالاتر میآموزد که برای تقلید دقیق از لهجه انرژی نگذارد. پس این را باید به نوعی قدرت یادگیری دانست و نه ضعف یادگیری (منبع: مقالهی رابرتسون).
در نهایت به نظر میرسد حتی اگر در یادگیری، یک دوره بحرانی خاص وجود داشته باشد و بخواهیم دغدغهی استفاده بهینه از آن را داشته باشیم، مناسب است به پرورش ظرفیتهای ذهنی کودک برای یادگیری فکر کنیم.
به عبارتی، شاید تصور دوره بحرانی برای کار سادهای مانند توپ بازی پدر با فرزند در سالن خانه، قابل دفاعتر باشد.
چون مغز را برای پیگیری روابط علت و معلول، برای پیشبینی و برونیابی مسیر توپ، برای همزمان کردن فعالیتهای مغزی و اعصاب حرکتی و سایر موارد مشابه، پرورش میدهد.